هامان پسر رستم خان پنهانی و بدور از چشم اهالی ده و خانواده هایشان دختر دشمن پدرش،
حاج محمود را صیغه ی خود میکند. آن دو عاشق و دلباخته ی هم میشنوند، طی جریان هایی برادر سوما دست
به قتل ناخواسته ای میزند وجسد را در گودال غرق میکند. اما این راز سر به مهر نمیماند و
با برملا شدنش جانی میرود، عشقی میسوزد و
بعد از چهارسال برگشتم ایران جایی که توش متولد شدم ،قد کشیدم ، عاشق شدم، ازدواج کردم و بچه دار شدم!
گناهکردم و تاوان گناهم دوری و غربت بود. اون از حق خودش نگذشت و هم عشق خودش رو هم بچه امون رو ازم
گرفت و منو به دور ترین نقطه از زندگیاش تبعید کرد. حالا خبر دادن ازدواج کرده و من واسه این که بهش بفهمونم
منم ازش دل کندم به خواستگاری بهترین و نزدیکترین رفیقاش جواب مثبت دادم! اما ای کاش این دل کندن واقعی
بود...هر دوتای ما توی چاههایی افتاده بودیم که فقط طنابِ عشق پنهانامون میتونست مارو نجات بده. عشقی
که میل به آشکار شدن نداشت!
از وقتی به یاد دارم توی گداخونه ی شوهر خاله ام کار میکردم، نصف عمرم به آشپزی واسشون گذشت و نصف
دیگه اش به گلفروشی سر چهار راه های شهر، شیشه ی ماشین هر مردی پایین میومد، اندام کرشمه ی چهارده
ساله هوس اش و شعله ور میکرد،تموم اتفاقات و مو به مو به خاله ام میگفتم، اما اون زنه سیاه دل گوشش
بدهکار نبود و فقط پول و میشناخت!میون زندگی جنجالی و پر از بدبختیم المیرا و شوهرش سر راهم قرار گرفتند،
زن و شوهری که سالیان سال دنبال دوا درمون و به فرزند خوندگی گرفتن بچه بودن و به هر دری میزدن به بن
بست میخوردند، زندگیم تو بدترین حالت خودش پیش میرفت تا اینکه المیرا پیشنهاد داد...
دختری لجباز و یک دنده که در کنار دو خصوصیت قبلی، خودساخته و دارای قلبی مهربان است. رابطه ی عمیق
تنگاتنگ او با کوچک ترین عمویش باعث ایجاد حس صمیمیت و وابستگی عمیقی میان آن دو میشود! این میان
ماهان عموزاده ی آهو که سالهاست به هر دری زده تا دست در دست عموزاده اش راهی خانه بخت شود این بار
مصمم تر از قبل قلب و احساس اش را پیش کش میکند آن هم دقیقا زمانی که میکائیل عموی ته تغاری
ناخواسته و بدور از چشم همه دل در گرو برادرزاده بسته! دلدادگی که راز ها برملا میکند و سنت ها میشکند...
در ادامه با ماهمراه باشید و هم قدم شوید تا قدم به قدم ورق بزنیم قصه ی عشق و دلبستگی که که نامش را
#عموزاده نهادند...
میعاد هخامنش جوانی خوشهیبت و باخدا که در کودکی پدرو مادرش را از دست داده و گودرز خان عمویش او را زیر
پرو بال گرفته، با تمام دشمنی هایی که رشید، پسر عمویش با او دارد و دست و پا میزند که سهمالرث میعاد را بالا
بکشد، باز هم میعاد خانه ی عمو را ترک نمیکند...از شانزده سالگی طلافروشی عمویش را رها میکند و به عشق
دختر حاج فتحالله در حجره ی فرش فروشی او مشغول میشود... سال ها میگذرد و او اسم و رسمی بین
بازاریان دست و پا میکند، همانطور که او و نام اش بزرگ شده عشق پنهانِ در قلب اش هم روز به روز رشد
میکند، روزی رشید پسر عموی خوش سرو زبان اش از ارومیه به تهران میاید و دست تقدیر او را با عشقِ میعاد رو
به رو میکند،و دقیقا همینجا آغاز ماجراست...