هامان پسر رستم خان پنهانی و بدور از چشم اهالی ده و خانواده هایشان دختر دشمن پدرش،
حاج محمود را صیغه ی خود میکند. آن دو عاشق و دلباخته ی هم میشنوند، طی جریان هایی برادر سوما دست
به قتل ناخواسته ای میزند وجسد را در گودال غرق میکند. اما این راز سر به مهر نمیماند و
با برملا شدنش جانی میرود، عشقی میسوزد و
چند ماه از مرگ شوهرِ مارال گذشته و حالا بعد از مرگ شوهرش، وفادارترین دوستِ شوهرش، احمدآقا سعی
میکنه..همیشه هواشو داشته باشه و تا حدودی مشکلات رو برای مارالِ قصهمون کم کنه...پسرِ احمدآقا "مالک"
متوجه ارتباط مخفیانه پدرش با مارال میشه و بینشون چیزهایی پیش میاد که مارال مجبوره یه جورایی فشارهای
مالک رو تحمل کنه...
بعد از چهارسال برگشتم ایران جایی که توش متولد شدم ،قد کشیدم ، عاشق شدم، ازدواج کردم و بچه دار شدم!
گناهکردم و تاوان گناهم دوری و غربت بود. اون از حق خودش نگذشت و هم عشق خودش رو هم بچه امون رو ازم
گرفت و منو به دور ترین نقطه از زندگیاش تبعید کرد. حالا خبر دادن ازدواج کرده و من واسه این که بهش بفهمونم
منم ازش دل کندم به خواستگاری بهترین و نزدیکترین رفیقاش جواب مثبت دادم! اما ای کاش این دل کندن واقعی
بود...هر دوتای ما توی چاههایی افتاده بودیم که فقط طنابِ عشق پنهانامون میتونست مارو نجات بده. عشقی
که میل به آشکار شدن نداشت!
دختری لجباز و یک دنده که در کنار دو خصوصیت قبلی، خودساخته و دارای قلبی مهربان است. رابطه ی عمیق
تنگاتنگ او با کوچک ترین عمویش باعث ایجاد حس صمیمیت و وابستگی عمیقی میان آن دو میشود! این میان
ماهان عموزاده ی آهو که سالهاست به هر دری زده تا دست در دست عموزاده اش راهی خانه بخت شود این بار
مصمم تر از قبل قلب و احساس اش را پیش کش میکند آن هم دقیقا زمانی که میکائیل عموی ته تغاری
ناخواسته و بدور از چشم همه دل در گرو برادرزاده بسته! دلدادگی که راز ها برملا میکند و سنت ها میشکند...
در ادامه با ماهمراه باشید و هم قدم شوید تا قدم به قدم ورق بزنیم قصه ی عشق و دلبستگی که که نامش را
#عموزاده نهادند...